روز سوم
نگاه هشتم(یا امام غریب اغثنی): از امریکا تا دهلاویه ، نه؛ از مصطفی تا خدا
کم کم نزدیک خنکی هوا بود، و کاروان طوفان زده ، آرام آرام داشت در ساحل دهلاویه پهلو میگرفت، و کدام آرامش است، تا در کنار برگزیده ی عصر خویش باشی و نیابی،
دهلاویه چیزی بیشتر از یک ساختمان معمولی برای یک دژ است،
چیزی بیشتر است از یک محوطه سازی، چیزی بیشتر است از یک دروازه ی قرآن که به سقا خانه ی شفای اهل بیت منتهی میشود،
دهلاویه چیزی بیشتر از ذکر کنار نهر آب ش است،
حتی دهلاویه چیزی بیشتر نمایش مستند شهادت مصطفی ست،
چیزی بیشتر از روایت شیدای تابلوهای منصوب بر دیوار روزمرگی من و توست،
دهلاویه دهلایه نیست، معراج ی دیگری است که زمان تا ابد در آن متوقف لحظه ی معراج مصطفی خواهد ماند، و تو هرگز نمیتوانی این درنگ ابدی را منکر شوی، حتی اگر چون من غرق در روزمرگی باشی، و در میلاد صدیقه ی کبری بفهمی که مدتیست از رحلِ قرآن حکیم و فکرِ آن بدوری! پس یاد دهلاویه منحصر به فرسنگها فاصله نیست، و منحصر به درنگ 31روز گذشته از خرداد نخواهد بود، مصطفی همچون مناجات روانش در روزهای زائر روان میماند، و همچون دانه های اسفندِ آن خادم ی که حتی ترفند خورشید هم نمیتواند چهره ی دلربای نورانیش را از تو مخفی کند؛ و فقط در کنار اوست که حس میکنی اگر در کنار او خادمی دیگر که سرگرم تکنولوژی یک دوربین شده، میخواهد از شما عکسی بیادگار بگیرد، تو دیگر از دورببین فرار نخواهی کرد، چون مدتها بعد ، نگاه به صورت این مومن برایت عبادتی لذیذ خواهد بود!
پس این که خادم حرم است، چنین است؛ وای که صاحب حرم چگونه ست؟
و صاحب حرم مصطفی است، و ما ادراک مصطفی نیز جمله ای بگزاف نخواهد بود، مصطفی مسجود ملائک بود و خویش مستغرق سجده ای ازلی در برابر خدایی که از دانشگاه تا مصر و لبنان و مدرسه صنعتی با او بود، خدایی که به او یاد داد چگونه به موسی عشق بورزد اما هرگز خویش را نشان موسی ندهد، خدایی که مصطفی را معشوقی بی نظیر برای دخترکی عرب قرار داد، تا او سالهای بعد نمونه ای باشد برای ما! صاحب حرم مصطفی ست،
که هم هست و هم نیست!
بودنش را می توانی از عطرِ قطراتِ معطرِ اشک آن دختری بیابی که وقتی میفهمی این کاروان بخاطر انتساب راهیانش به شهدا چنان خاص بود، که تو را حتی میتواند برای لحظاتی مبهوت هارمونی و ریتم این گریه ی عظیم بگرداند، و خیلی های دیگر چون تو را! گریه ای که شک ندارم مصطفی را نیز به گریه ای دیگر میاندازد، گریه که اندوه انسانی او را آزار میدهد، خواه درد مادر خانمش باشد در بیمارستان که او را به گریه بیاندازد، یا اندوهی که در کنار بچه های یتیم جبل داشت و باعث میشد تعطیلات را هم در کنار آنها بماند! حال چگونه شک کنم که مصطفی هم هم گریه ی این جمع نیست، که صدای هق هق ش را از پشت ستونهای سالن متوان بوئید!
دهلاویه عطری دیگر داشت، عطری نه از جنس عطرهای شیک فرانسوی، بلکه از جنس عطر های معطر بلور اشک و صداقت که بر هر گونه ی نشسته و نیاز نیست تو به جستجوی آن در صورتها بپردازی، اشک مسیر تاریخی خویش را در پشت قامتِ استوارِ چادرِ یا چفیه کشیده شده بر صورتها، طی میکند، و از این دختران و نوجوانان راهی، مادران و پدرانی میسازد، تا خیال مصطفی جمع باشد، که ما هستیم!
و مصطفی دور است، آنقدر دور که وقتی از فراز دژ به غروب مینگری، مصطفی را غیر قابل دسترس را میبینی، که با چهره ی آرام و صورتی خندان به زائران خویش خوش آمد میگوید، اما هر چقدر هم سعی کنی، مصطفی در دوردستی ست که رسیدن بدان برای ما تابی نمینهد مگر بشرط رهایی از خویش ،
و شرط هم همین است.
چون مصطفی ترک آسایش کرد از کشور آسایش های دنیوی، نمیتوانست جلوی گریه ی خویش را برای ترک خانواده بگیرد، اما او تربیت یافته ی یک فضای تکلیفی است، و در فضای تکلیفی جایی برای "من" وجود ندارد، او بتِ بزرگِ خویش را قبلا به مسلخ برده بود، و اکنون باید این دانشمند عاشق، یک چریک عاشق بشود، برای نبردی که نزدیک بودنش را یقین دارم او حس کرده بود. او تکلیف خویش را با هوشمندی دانست و خویش را آماده ی فداکاری برای نظام اسلامی کرد، و نهایت ایثارش را هم با خون خویش باثبات رسانید، حال نوبت ماست.
از دهلاویه هر چه بگوییم کم است....
نگاه نهم: گلاب به روت اخوی اینجا چیزه ها!!!!
نزدیک اذون بود، ما هم که یادمون نمیآد قبلا کی وضو گرفته بودیم به همراه خیل عظیم جمعیت رهسپار وضوخونه شدیدم، دوربین ها رو دم در دادم به یکی دیگه + 10دقیقه سفارش اونها که نابود نشن، و خودم رفتم تو!
جل اللخالق این اخوی –بنظرم از اهالی غرب کشور بود(شاید کرد بود)- محترم با یه دوربین پاناسونیک عهد عتیق (طول 150سانت در عرض50سانت بوزن50کیلو-در ابعاد اغراق شده!!-) آمده بود و داشت ...
گفتم بیا هی به ما گیر میدن میگن یسره دست به دوربینیت، حالا بیان ببینن این بنده خدا رو که تو چی زهم ملت رو ول نمیکنه!
جالب اینکه وقتی نماز تموم شده دیدم یکی خودشو به من رسوند و گفت: ببخشید اخوی شما بودی که داشتی تو چیز! فیلم میگرفتی، منم در خایکه رشد شاخ رو سرم رو داشتم حس میکردم، با نشون دادن دوربین عکاسی گفتم با این عکس میگیرن نه فیلم، ضمن اینکه خیر!!! بنده خدا دید اگه گیر بده لنز رو تا ته میکنم تو حلقومش و عذر خواهی کرد و رفت!!!
البته من تا حدی اهل گفتمان هستم و اگه جواب نده از تئوری چوب حضرت بو علی سینا هم بدم نمیآد گاهی استفاده کنم!
نگاه یازدهم: برای یک روح الله
نمیدونم قصه ی روز سوم چی شد که به نگاه یازدهم هم رسید، اما روز خاصی شد، فکر کنم دم گرفتن بچه ها برای لحظاتی دهلاویه را به سالها قبل بده و آه سوزناک کاوران شاهدی که حتی پس از اتمام برنامه گریه های عجیب آخر دختر شهید فضای سالن را پوشانده بود، بعد ادامه ی برنامه برای بچه های سیستانی و نشسیتن در میان آن جمع بی تکلف، و خونگرم و احساس سنگینی باری که بر دوشت........... بگذریم، امروز دهلاویه یک میقاتی بود برای همه ی ما، هر کسی به فرخور ظرفت وجودی و وظیفه ای که بر دوشش داشت، باید کاری میکرد و ادامه اش را در ادامه ی حیات اجتماعی اش پیگیری کند.
اینها همه هنر یک شخص بود، اشتباه نکن اینبار مصطفی هم باید شاگرد باشد، مصطفی با این همه بزرگی باید دوزانو بنشیند، تا روح خدا تمام جمیع ازداد را گرد هم آورد، و ملت امام عصر را ایجاد کند، و هر کس را از گوشه گوشه ی عالم در محضر خویش پای بای بسم الله بنشاند،
بسم الله الرحمن الرحیم
هر ریایی شرک است، هر کس برای خدا کار کند، پاداشش را خدا میدهد، و هر کس برای مردم کار کند جزایش را از مردم بخواهد
این حدیث از چهل حدیث دریایی ست که روح الله را از هر ریایی مبرا میدارد، و ما را در خوف رجایی میاندازد، که هر ریایی شرک است!
و مصطفی محبوب این روح الله شد، روح الله هر گاه دلتنگ او بود، سید احمد جبریل مصطفی بود، تا او را به عرش جماران ببرد، و اینجا زبان از توضیح باز می ایستد... –واکنون میلاد فزرند صدیقه ی کبری روح الله ست، در سالروز میلاد نورالسماوات والارض!-
به قول رفقای معراج تو چه میکنی ؟ میمانی یا میروی؟ -ببخشید این جمله خیلی تکرار شده و میشه دلیل هم داره-
نگاه دوازدهم: من کجای ام!
...! ان شاء الله
پ.ن:
اینها سانسوری های این پست بود!! نذر صلوات 5هزار و خورده ای آقا و سوتی دوستان
رضا دستفروش و اعتماد به نفس...
سیزده بدر واقعی شهید مطهری...
بالاخره، آقای محمود احمدی نژاد 2باره رئیس جمهور همه ی ملت شد، و البته ملت بود که 2باره برنده ی انتخابات است.
عرض میشه که، گوشی رو برداشتم، و شماره رو گرفتم، اما وسط را قطع ش کردم، حس کردم الان زوده... اما بزودی....
اون برگه ی معروفی رو که اوایل در برخی جلسات از روش اینقدر خوندم که حال بعضی ها سبز میشد، امروز جستم، از بین اون 5عمق استراتژیک ترسیم شده!!! بند آخر انتخابات هم گذشت، البته برخی از بندها هنوز....
دوستان داشتم فکر میکردم، انصافا عجب مردم هوشیاری داریم، دمشون گرم!
عطف به رایزنی در خصوص آخرین پروژه ای که قطعا تصمیم به انجامش گرفتم، و البته به پروژه ی پایانی خودم هم تا حدودی مربوط میشه، -چون میخوام یه کار موندگار برای ورودی های جدید دانشگاه خودمون باشه- احتمالا بعد از امتحانات از حدود20تیر کلید مستند شهدای دانشگاه رو خواهم زد؛ البته قبلش از کسانیکه در این مورد اطلاعاتشون از حقیر به روزتره خواهش میکنم، آدرس و تلفن خانواده شهدای دانشگاه رو به من برسونن، البته کار قطعا به صورت دانشجویی و با حضور کسانی که مایل به همکاری و حضور در این مستند باشند انجام خواهد شد، و به زودی اطلاعات دقیق تری داده میشود.
برام مهم نیست که کسی برای بند فوق پایه هست یا نه ، اصلا ! اگه شده برم گدایی کنم یا از خودم هزینه کنم، قطعا میسازمش، عکسشون رو هم به زودی چاپ میکنم، اگر چه یادمه یه مبلغ زیادی خیلی بیشتر از این هزینه به دوستان دادیم تا این کار رو بکنند، اما لیاقیتش نبود (ببخشید در این مورد کانلا صریح حرفم رو میزنم و میدونم هم چی دارم میگم)