اگرچه امروز شاید امشب که مینویسم بیش از 40روز از راهی بودنم میگذره،اما هنوز حس تازه بودنش رو میشه حسید! راستش،متاسفانه من بجای استفاده درست از این فضا و قرار گرفتن در یک مقام شدم اهل حال، اونم در یک مقطع جزئی که ... بگذریم، خدا به ما مقام شهدا که مقام محمود هست رو عنایت بفرماد (ان شاءالله) و چنین می نویسم از روز سوم:
روز سوم:
نگاه اول:
صبح قبل از اذن زدم بیرون ولی سرماش دلم رو میلرزوند، راستش دل باید گاهی بلرزه! اما نه به سرمای کویری و ترک رفیق نابابی به اسم "پتو"، به هر حال پرسه زدن در محیط بیابان گونه اگر چه لطف خاصی داره اما، یه عیب هم واسه من داشت، ترس! ترس از حمله ی سگ! عقرب گزیدگی و ... خوب بلای ترس به جون ما هم میافته دیگه! همه که نمیتونند بگن مات باذن الله و ... الان که اینجا هم هستم باز هم میترسم! ترسش باز هم از جنس نیش عقربهاست، حمله سگ ها و چاله چوله های خیابونی، و کلی شدن در جوبهای پخش و پلای خیابونها ... واسه همینه که میگم خدایا فقط خودت مواظبم باش! خدایا مواظبم باش!
خلاصه صبح داشت خودش رو به سرزمین آرامشها تحمیل میکرد و ما ناچاریم آماده ی صبح باشیم، چرا که روزی خواهد رسید که صبح همه ی ما را فرامیگیرد و حال بسیاری خواهند بود که هنوز جامه ی مناسب نپوشیده و صورت نشسته و نآماده اند و الیس صبح بقریب.
قصه ی نماز مثل دیروزتر ها گذشت! اما صبحانه!
تقریبا مثل انسانهای متشخص! کلهم اجمعین مشغول صرفیدن بودند که ناگهان انفجاری عظیم قلب تپنده ی تاریخ (اشتباه شد) انفجاری عظیم همه رو متوجه کرد که ای دل گافل از سفره ی 4شنبه سوری کمی ترقه در جیب کسی جامونده و بنده خدا فیلش یادهندستون کرده! خلاصه چُرت همه که پاره شد هیچ نزدیک بود بین اتاقهای هم استانی بر علیه مقصر حادثه اعتلافی تشکیل و جنگی سر بگیرد که متوجه شدیم دست اجانب در کار نبوده و یک نادان داخلی بند را به آب داده است و دعوا فی المجلس بدون خین ریزی حل شد....
مشغول عکسیدن بودم که متوجه شدیم که رم 4گیگ 2وربین پر شده و باید خالیش کرد ..... (.... ها یعنی پس از یافتن لپتابی و مراحل رایزنی عکسها در اتوبوس و حین حرکت در جاده ی خاکی و پر دست انداز منتقل شد و دی وی دی هم به سلامتی سوخت!!! و 2باره...)، اما چیزی که واسم جالب بود این بود، همیشه ته اتوبوس جای شلوغ ها نیست برخی با چراغ خاموش و موتور روشن حرکت میکنند و برخی برعکس مثل من- منطقه اومدن واقعا آمادکی میخواد، مثل کربلا رفتن! نمیدونم آیا یه روز میشه کربلایی شد یا نه – یکی ته اتوبوس قبل از هر منطقه زیارت عاشورا میخوند! نمیدونم چند نفر متوجه این آدم شدند، اصلا هم کنجکاو نبودم که اون شخص کیه! مهم این بود که با کاروان، هستند کسانی که با کاروانیانند! و این خوب بود! آبرو داشتن همیشه خوبه، دیدی بعضی میرن خواستگاری آدمهای خفنی رو میبرنند آخرش هم .... بعضی هم میگن یا ایهاالعزیز مسنا و الهلناالضر و ... اینها هم جماعت مجانین هستند که میگردند عزیز رو پیدا کنند، پیدا که شد خودش میشه آبرو! فرقش با بقیه بضاعت مزجاتشونه که دست خودشون نیست، اما دلشون عزیز میخواد عزیز
نگاه دوم:
زیارت بدون دوربین همیشه هم بد نیست، گاهی باید از مزار، حسش بموه، مثل امام رضا رفتن، دیدی وقتی میری میگن عکاسی ممنوع! بعد گوشیت رو خاموش میکنی و میری حرم، و میری که میری.... و یه روزی مثل امروز مثلا یادش میافتی و سلام میکنی به سلطان طوس دلها علی بن موسی الرضا علیه السلام ، و دوربین نبود! خیلی جاها و خاموش ماند تا لحظه ها بمانند....
نگاه سوم: نقد
نمیدونم شاید باد تو منطه مرتب جهتش عوض میشه، اما پرچمهای که نصب شده بودند برعکس بودند و کاش در اتصالات دقت بیشتری میشد تا نما زیباتر باشه!
نگاه چهارم: دربست تا سه راه شهادت! و قصه ی طلائیه چنین آغاز میشود...
| ادامه مطلب...
نویسندگان وبلاگ :
همسنگر[2]
بعضی شدیم جنگنده، بعضی هم شدیم رزمنده. بعضی از رزمنده ها هنوز یادشون نرفته که جنگ ما نبرد حق علیه باطله و هنوز هم ادامه داره! بعضی یادشون رفته! بعضی هم خودشونو به خواب زدند! بعضی هم ... اینجا یه سنگر زدیم از خاکریزی به بزرگی عالم و شدیم "یک رزمنده" کاش یه رزمنده ی خوب باشیم! تو چه میکینی می مانی یا میروی؟