روزچهارم
نگاه چهارم:وقتی شارژ و فیلم با هم تمام میشود!
خیلی بچه اید هنوز، اینا میخواستن منو فیلم کنن، غافل از اینکه بنده کلیه ابزار آلات عکس و تصویر رو همچین به خودم بسته بودم، که اگه میخواستند ازم جداشون کنند، نمازم رو خراب میکردند، و استغفرالله از این کار... خلاصه داغ یه عکس از ما بدل اینا موند، که بسی ما حال کردیم!!! اما
از این در که زدم بیرون! نتونستم جلو خودمو بگیرم، از خادم های دم در زدم، طلبه ای بود بس جمیل! خدا روزی یه آدم لایقش بکنه!
آمین. آدم رو چیز بگیره! ولی جو نگیره!! به هر حال رفتم رو مخش، از بین آدمهایی که باهاشون گپیده بودم، در بین خواص میشد این اخوی رو طبقه بندی کرد، اصلا بعدا هم شاید بهتون گفتم، جماعت اهل دود و دم و منقل!! در جنوب کلا اهل دل اند! خصوصا وقتی با یه مشت اسفند منتظر جماعت راهی هستند! به هر حال اسمش رو هم نپرسیدم ولی با هم رفیق شدیم، انگار سئوالها و جوابهامون از قبل تعیین شده بود! اتفاقا میخواستم از یکدوست فیلم هاشو بگیرم که کاشف به عمل اومدیم که دوستان فیلم ها رو .... خلاصه امیدوارم یکی عقلش رسیده باشه و یک نسخه از اونا کپ زده باشه!
به هر حال یادمه ازش پرسیدم: اینجا چه میکنی؟ هر کی بیاد اینجا با دلش چه میکنند؟ یه جمله گفت یادم نیست، اما با بادبزنی که همزمان زغال ها رو که سرخ سرخ شده بودند، این ور او ور میکرد ، گفت: همین کارو داغش میکنن! سرخش میکنن! گداخته گداخته!
بهش گغتم: تا بشه الماس! و ......
گفتگوی جالبی بود، کاش فیلمش پیدا بشه!
انصافا بعضی وقتا از اینطرف اونطرف میشنوم که اینایی که میرن جنوب یا غرب واسه خادمی یه مشت آدم بیکار و ... هستند که وقتشون رو میخوان تلف کنند، اما والله از بین این آدمها اولیایی رو میشد دید، که با اینکه به شدت اصول حفاظتی رو رعایت میکردند، اما بازم میشد از بین حرفها و رفتارشون یه نشتی هایی رو دید! خدا رو به خاطر اینکه تو این دوره زمونه توفیق داد دوباره از این آدمها ببینم، و کم هم نبودند و نیستند ، خیلی شاکرم!
از این دربان که جدا شدم، رفتم سراغ شربتی ها! یه 3-4تا لیوان شربت تگری آبلیمو زدم اندرون رگهایی که کسری چایی توش داشت قلمبه میشد، و گپی هم با رفقای شربتی، اگر چه به باحالی دربون نبودند اما خوب ، نمکهای چزابه بودند، البته در این لحظات دوربین عکاسی از بنده جداشده بود، و بنده خدا سردسته مون که فکر کرده بود من تو این اردو از بی عکس احتمالا تلف میشم، هی از ما عکسید! بد هم نشد، الان که نگاه میکنم، ذوق میکنم!!!! (چیز تو ریا!)
به هر حال تمام شد، باید باور میکردم، -باز هم باید با این جورجاها! وداع کرد-
دیگر جدی جدی پیغام فرستادندکه آقا اتوبوس رفت! رفت ها!!! اما بچه ها برخی انگار نمیخواستند دل بکنند! اما ما وابسته نیستیم، دلبسته ایم!
هر چند امین بسته ی دنیا نیم اما / دلبسته یاران خراسانی خویشم.
خلاصه عطف به ادامه ی آوارگی در اتوبوسها؛ سوار اتوبوس رفقای سما شدم، و چه خوب شد سمائی شدم!
نگاه پنجم:ناگهان خداحافظ
اولین حرف زدنم در اتوبوس بچه های سما، با آقای راننده بود، آدم عجیبی که اگه جایی دیگه میدیدمش، ابهت سیبیلش! نمیذاشت بفهمم که این آقا هم رزمنده س، هم جانباز و هم اهل دل!! خلاصه حرفایی زد جالب، البته با یکی از نظرهاش مخالف بودم!!
از خیلی از راننده ها پرسیدم، اگه بخوای قیاس کنی این مسافرها رو با مسافرهایی در زمان دفاع مقدس! کدوم بهتره؟! یا این ها رو میشه با اون رزمنده ها مقایسه کرد؟! انصافا سئوال آسونی نیست اما، برخی بلادرنگ میگفتند که اونها خیلی بهتر اند!
مخالفت من بخاطر این نیست که من هم هم نسل این جماعت جدیدالورد! هستم، نه! بخاطر اینه که این جماعت بهترین زمان گشت و گذار و کیف و حال و ... اومدن همسفر راهیان نور شدند! این خودش یه جهاده! و این هم در این دور و روزگار خودش کلیه!
بعد از آقایون راننده، نوبت به بچه هایی رسید که حین سخن گفتن با راننده، بارها کات! دادیم تا دوستان به آرامش حین سفر!! خود مسلط باشند، تا صدا به صدا برسه! اگر چه نرسید بنظرم!
به هر حال رفتیم سراغ این رفقا و خیلی هم باهاشون حرف زدم!
اینجا جای بیان اون حرفها نیست، اگرچه به نظرم حرفهای خوبی باهاشون زدم، و خیلی صریح!
امیدوارم فیلمه پیدا بشه و استفاده بشه، نه اینکه بره تو آرشیو ناکجا آبادستون!!!!!
حین حرف زدن بودم که زنگ زد،
نمیآی مگه!
چی شد، کجایید؟ قرار فتح المبین بود؟
نشد، اهوازیم!
اهواز!؟؟؟ نه بابا بیخیال!
قطع شد!!
به یکی از بچه ها گفتم، اگه الان یکی بهت زنگ بزنه بگه حاضری نوروزت رو اینجا بمونی! اما جایی که می خوای نباشه چه میکنی؟
از سیستم های بلادرنگ سریعتر گفت: هرجایی باشه بسر میرم!! جدی بهش گفتم جدی میگم، حاضری، یعنی الان من به راننده بگم اینجا نیگه داره و پیاده بشی و باقیشو خودت بری میری! یه خورده مکث کرد! ولی بازم گفت آره! جدی!!!
ته دلم دیگه قرص قرص شده بود! هرجایی باشه و هر یادمانی حتی در شهر اهواز که ...
دوباره ناله موبایل دراومد!
چی شد؟ حاجی هستی یا نه!
آره! مشکلی نیست! حالا کجا! هیچی الان سه راه چزابه پیاده شو! کنار جاده بیا اهواز! بعد از پلیس راه، قرارگاه مرکزی راهیان نور!!!
قرار گاه مرکزی چرا!
هیچی کنارش بیا! معراج دیگه! معراج
واااااااااااااااااااااااای خدا میدونستم احتمالا مکان، معراج باشه، اما اصلا مخ تعطیل بود! یه هو رفتم تو کما!
مجتبی که در جریان مکالمه قرار گرفته بود! بهم گفت حاجی اگه سه راه میخوای پیاده بشی برو وسایل رو جمع کن! نزدیک سه راهی هستیم ها!
خلاصه، یه نیگاهی به بچه ها کردم و از همه بصورت درهم حلالیتی طلبیدیم! و با اینکه خیلی ها گیج میزن قضیه چیه! از همه جدا شدم! سخت بود برای خودم، و از این اتوبوس انداختنم پایین و تا اتوبوس دنشگاه با بار و بنه ما توش بود!
از بار و بنه فقط کوله قرمز!! رو برداشتم و باقی چیزها جاموند! کاپشن! و کتاب و همه چیز!!!
شد همون چیزی که آرزو داشتم!
باید سریع تصمیم نهایی رو میگرفتم! اتوبوس به جاده اصلی رسید و اینجا راه ما از هم باید جدا شود! و تصمیم نهایی قبلا اخذ شده بود!
نگه دار!
کنار جاده ای دراز که هرگز پیاده گزش نکرده بودم! خودم رو با یه کوله دیدم که یکدست لباس، یه برس، کمی کمتر از مقداری پول! کمی آجیل که هنوز دستنخورده مانده بود(یادم بهشون نبود آخه) و همین!
ناگهان خداحافظی مثل همیشه شد، همیشه ای که سریع جایی میرم و خیلی سریعتر از اون از اونجا جدا میشم، مثل مرگ! آخه میدونی آدم باید تمرین کنه!
اگر چه مونده تا ما آماده باشیم!و این شد یه خداحافظی که هر دقیقه اش را شرح دادم، از بس عجیب بود لحظاتش برایم!
پ.ن:
* یه روزی یه جایی یه کسی بهم اطمینان داد، که میتونم در مورد تو بهش اعتماد کنم، اعتماد کردم! بهم گفت که میتونم روش حساب کنم! حساب کردم! اما الان که ...
* امروز به یه سری از آیات نشان شده ام، که در مواردی مشابه آمده بودند، بکمکم نگاهی انداختم، اما ...
* حس پانوشت نیست، از بس دلم دارد ...
خاطرات سفر راهیان نور87
ق1:چاره
ای جزراهی بودن نیست
ق2:قصه ی
1شب آفتابی
ق3: 1شب
در 1دارالمجانین خوب
ق4:
شلمچه
مرز خاک و آسمان
ق5:
اروند مرز آب و آسمان
ق6:
مهمات
ق7:
منطقه آمدن آمادگی میخواد!
ق8: روح
خدابود و دیگر هیچ نبود
ق9:
خدابود و دیگر هیچ نبود
شب مهتاب،ماه میآد تو خواب...
سیدعباس، و نوجوانانی مثل آب زلال...