سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
روزنگار یک راهی قسمت 12ام (خداحافظی در3سوت)
یکرزمنده
سه شنبه 88 تیر 9
ساعت 10:33 عصر
| نظر

روزچهارم
نگاه چهارم:وقتی شارژ و فیلم با هم تمام میشود!

خیلی بچه اید هنوز، اینا میخواستن منو فیلم کنن، غافل از اینکه بنده کلیه ابزار آلات عکس و تصویر رو همچین به خودم بسته بودم، که اگه میخواستند ازم جداشون کنند، نمازم رو خراب میکردند، و استغفرالله از این کار... خلاصه داغ یه عکس از ما بدل اینا موند، که بسی ما حال کردیم!!! اما

از این در که زدم بیرون! نتونستم جلو خودمو بگیرم، از خادم های دم در زدم، طلبه ای بود بس جمیل! خدا روزی یه آدم لایقش بکنه!

آمین. آدم رو چیز بگیره! ولی جو نگیره!! به هر حال رفتم رو مخش، از بین آدمهایی که باهاشون گپیده بودم، در بین خواص میشد این اخوی رو طبقه بندی کرد، اصلا بعدا هم شاید بهتون گفتم، جماعت اهل دود و دم و منقل!! در جنوب کلا اهل دل اند! خصوصا وقتی با یه مشت اسفند منتظر جماعت راهی هستند! به هر حال اسمش رو هم نپرسیدم ولی با هم رفیق شدیم، انگار سئوالها و جوابهامون از قبل تعیین شده بود! اتفاقا میخواستم از یکدوست فیلم هاشو بگیرم که کاشف به عمل اومدیم که دوستان فیلم ها رو .... خلاصه امیدوارم یکی عقلش رسیده باشه و یک نسخه از اونا کپ زده باشه!
به هر حال یادمه ازش پرسیدم:
اینجا چه میکنی؟ هر کی بیاد اینجا با دلش چه میکنند؟ یه جمله گفت یادم نیست، اما با
 بادبزنی که همزمان زغال ها رو که سرخ سرخ شده بودند، این ور او ور میکرد ، گفت: همین کارو   داغش میکنن! سرخش میکنن!   گداخته گداخته! 
بهش گغتم: تا بشه الماس! و ......
 
گفتگوی جالبی بود، کاش فیلمش پیدا بشه!

انصافا بعضی وقتا از اینطرف اونطرف میشنوم که اینایی که میرن جنوب یا غرب واسه خادمی یه مشت آدم بیکار و ... هستند که وقتشون رو میخوان تلف کنند، اما والله  از بین این آدمها اولیایی رو میشد دید، که با اینکه به شدت اصول حفاظتی رو رعایت میکردند، اما بازم میشد از بین حرفها و رفتارشون یه نشتی هایی رو دید! خدا رو به خاطر اینکه تو این دوره زمونه توفیق داد دوباره از این آدمها ببینم، و کم هم نبودند و نیستند ، خیلی شاکرم!

این همون خادمه که بهتون گفتم!  مثل زغال بود قلبش!

از این دربان که جدا شدم، رفتم سراغ شربتی ها! یه 3-4تا لیوان شربت تگری آبلیمو زدم اندرون رگهایی که کسری چایی توش داشت قلمبه میشد، و گپی هم با رفقای شربتی، اگر چه به باحالی دربون نبودند اما خوب ، نمکهای چزابه بودند، البته در این لحظات دوربین عکاسی از بنده جداشده بود، و بنده خدا سردسته مون که فکر کرده بود من تو این اردو از بی عکس احتمالا تلف میشم، هی از ما عکسید! بد هم نشد، الان که نگاه میکنم، ذوق میکنم!!!! (چیز تو ریا!)

به هر حال تمام شد، باید باور میکردم، -باز هم باید با این جورجاها! وداع کرد-

دیگر جدی جدی پیغام فرستادندکه آقا اتوبوس رفت! رفت ها!!! اما بچه ها برخی انگار نمیخواستند دل بکنند! اما ما وابسته نیستیم، دلبسته ایم!
هر چند امین بسته ی دنیا نیم اما / دلبسته یاران خراسانی خویشم.

خلاصه عطف به ادامه ی آوارگی در اتوبوسها؛ سوار اتوبوس رفقای سما شدم، و چه خوب شد سمائی شدم!

نگاه پنجم:ناگهان خداحافظ

اولین حرف زدنم در اتوبوس بچه های سما، با آقای راننده بود، آدم عجیبی که اگه جایی دیگه میدیدمش، ابهت سیبیلش! نمیذاشت بفهمم که این آقا هم رزمنده س، هم جانباز و هم اهل دل!! خلاصه حرفایی زد جالب، البته با یکی از نظرهاش مخالف بودم!!

 

هر کجا هست خدایا بسلامت دارش!

از خیلی از راننده ها پرسیدم، اگه بخوای قیاس کنی این مسافرها رو با مسافرهایی در زمان دفاع مقدس! کدوم بهتره؟! یا این ها رو میشه با اون رزمنده ها مقایسه کرد؟! انصافا سئوال آسونی نیست اما، برخی بلادرنگ میگفتند که اونها خیلی بهتر اند!

مخالفت من بخاطر این نیست که من هم هم نسل این جماعت جدیدالورد! هستم، نه! بخاطر اینه که این جماعت بهترین زمان گشت و گذار و کیف و حال و ... اومدن همسفر راهیان نور شدند! این خودش یه جهاده! و این هم در این دور و روزگار خودش کلیه!

بعد از آقایون راننده، نوبت به بچه هایی رسید که حین سخن گفتن با راننده، بارها کات! دادیم تا دوستان به آرامش حین سفر!! خود مسلط باشند، تا صدا به صدا برسه! اگر چه نرسید بنظرم!

به هر حال رفتیم سراغ این رفقا و خیلی هم باهاشون حرف زدم!

اینجا جای بیان اون حرفها نیست، اگرچه به نظرم حرفهای خوبی باهاشون زدم، و خیلی صریح!

امیدوارم فیلمه پیدا بشه و استفاده بشه، نه اینکه بره تو آرشیو ناکجا آبادستون!!!!!

حین حرف زدن بودم که زنگ زد،

نمیآی مگه!

چی شد، کجایید؟ قرار فتح المبین بود؟

نشد، اهوازیم!

اهواز!؟؟؟ نه بابا بیخیال!

قطع شد!!

به یکی از بچه ها گفتم، اگه الان یکی بهت زنگ بزنه بگه حاضری نوروزت رو اینجا بمونی! اما جایی که می خوای نباشه چه میکنی؟

از سیستم های بلادرنگ سریعتر گفت: هرجایی باشه بسر میرم!! جدی بهش گفتم جدی میگم، حاضری، یعنی الان من به راننده بگم اینجا نیگه داره و پیاده بشی و باقیشو خودت بری میری! یه خورده مکث کرد! ولی بازم گفت آره! جدی!!!

ته دلم دیگه قرص قرص شده بود! هرجایی باشه و هر یادمانی حتی در شهر اهواز که ...

دوباره ناله موبایل دراومد!

چی شد؟ حاجی هستی یا نه!

آره! مشکلی نیست! حالا کجا! هیچی الان سه راه چزابه پیاده شو! کنار جاده بیا اهواز! بعد از پلیس راه، قرارگاه مرکزی راهیان نور!!!

قرار گاه مرکزی چرا!

هیچی کنارش بیا! معراج دیگه! معراج

واااااااااااااااااااااااای خدا میدونستم احتمالا مکان، معراج باشه، اما اصلا مخ تعطیل بود! یه هو رفتم تو کما!

مجتبی که در جریان مکالمه قرار گرفته بود! بهم گفت حاجی اگه سه راه میخوای پیاده بشی برو وسایل رو جمع کن! نزدیک سه راهی هستیم ها!

خلاصه، یه نیگاهی به بچه ها کردم و از همه بصورت درهم حلالیتی طلبیدیم! و با اینکه خیلی ها گیج میزن قضیه چیه! از همه جدا شدم! سخت بود برای خودم، و از این اتوبوس انداختنم پایین و تا اتوبوس دنشگاه با بار و بنه ما توش بود!

از بار و بنه فقط کوله قرمز!! رو برداشتم و باقی چیزها جاموند! کاپشن! و کتاب و همه چیز!!!

شد همون چیزی که آرزو داشتم!

باید سریع تصمیم نهایی رو میگرفتم! اتوبوس به جاده اصلی رسید و اینجا راه ما از هم باید جدا شود! و تصمیم نهایی قبلا اخذ شده بود!

نگه دار!

کنار جاده ای دراز که هرگز پیاده گزش نکرده بودم! خودم رو با یه کوله دیدم که یکدست لباس، یه برس، کمی کمتر از مقداری پول! کمی آجیل که هنوز دستنخورده مانده بود(یادم بهشون نبود آخه) و همین!

ناگهان خداحافظی مثل همیشه شد، همیشه ای که سریع جایی میرم و خیلی سریعتر از اون از اونجا جدا میشم، مثل مرگ! آخه میدونی آدم باید تمرین کنه!

اگر چه مونده تا ما آماده باشیم!و این شد یه خداحافظی که هر دقیقه اش را شرح دادم، از بس عجیب بود لحظاتش برایم!


پ.ن:
* یه روزی
  یه جایی یه کسی   بهم اطمینان داد، که میتونم در مورد تو بهش اعتماد کنم، اعتماد کردم! بهم گفت که میتونم روش حساب کنم! حساب کردم! اما الان که ...
* امروز به یه سری از آیات نشان شده ام، که در مواردی مشابه آمده بودند، بکمکم نگاهی انداختم، اما ...
* حس پانوشت نیست، از بس دلم دارد ...

خاطرات سفر راهیان نور87
ق1:چاره
ای جزراهی بودن نیست

ق2:قصه ی
1شب آفتابی

ق3: 1شب
در 1دارالمجانین خوب

ق4:

شلمچه
مرز خاک و آسمان

ق5: اروند مرز آب و آسمان
ق6: مهمات
ق7: منطقه آمدن آمادگی میخواد!
ق8: روح
خدابود و دیگر هیچ نبود

ق9:
خدابود و دیگر هیچ نبود

ق10:یه
شب مهتاب،ماه میآد تو خواب.
.
.
ق11:
بهترین برداشت ژئواستراتژیک
ق12:
خداحافظی در3سوت

ق13: تا معراج راهی نیست! باید ز خود عبور
کرد
ق آخر14:

سیدعباس، و نوجوانانی مثل آب زلال...






روزنگار یک راهی قسمت 11ام (بهترین برداشت ژئواستراتژیک!!)
یکرزمنده
شنبه 88 تیر 6
ساعت 11:19 عصر
| نظر

روزچهارم؛
نگاه دوم: چزابه ی دروغگو را رزم صادقانه و مخلصانه ی بچه ها توبه داد!

چزابه ی دروغگو رسوای رزم بچه ها شد، این شاید بهترین برداشت ژئواستراتژیک!بود.  از روایت 2تا راوی که داشتند روایت میکردند، بعضی میرفتند دم آب، برخی بر بلندی ماندند، برخی بر مزار رفتند و فاتحه ای برای خود خواندند، و ...

هر جایی میتوانی خلوتی و خلوت کرده ای را بیابی       روزنگار یک راهی+خاطرات راهیان نور+خاطره+شهید دکتر مصطفی چمران+خاطرات باحال+شب آخر+چزابه+شهید علم الهدی

  به نظرت  این کفشها رو کی جفت کرده! یعنی شهدا! یا فرشته ها اونا رو جفت کرده اند!روزنگار یک راهی+خاطرات راهیان نور+خاطره+شهید دکتر مصطفی چمران+خاطرات باحال+شب آخر+چزابه+شهید علم الهدی
خیر فرشته ای که اسمش خادم الشهداست اونا رو جفت کرده زیر برق آفتاب   روزنگار یک راهی+خاطرات راهیان نور+خاطره+شهید دکتر مصطفی چمران+خاطرات باحال+شب آخر+چزابه+شهید علم الهدیاینجا غرور همان اول کار میشکند!
دوست!

برخی هم مثل مرغ سرکنده تازه فهمیده بودند، خروج از این دارالقرار یعنی تمام شدن، یک سفر آسمانی است از جنس ایمنی از شر دوستانی که مسبب "قال الدخلوا فی امم قد خلت من قبلکم من الجن و الانس فی النار کلما دخلت امه لعنت اختها حتی اذا ادارکوا فیها جمیعا اخرئهم ربنا ضعف و لکن لاتعلمون (الاعراف38)" و اینچنین، برخی باور داشتند که اکنون در چزابه هم باید از سید علم الهدی رخصت رحلت طلبید، چرا که از علم الهدی هم اینجا اثر قرآنش و بصیرتش میشود همان یار بهشتی که ما را به ادخلوها بسلام آمنین میرساند. پس سلام و والسلام بر چزابه با همه ی آنچه که از او باید نوشت و ننوشتم و در آن ضریح ماند و ماند با مناجاتهای بچه ها و عکسهای یادگاری آخر و خیلی چیزهای دیگری که ....

نگاه سوم:گلایه ای بر اهل جامانده!

بعضی وقت ها بعضی ها هرثِ عادم! رو در میآرن! مونده بودیم که آقا جون ما که تا آینجا اومدیم، خوب یه سر هم بریم فکه، حیف نیست فکه نرفته بریم، گفتند از بچه ها بپرسید کجا بریم، و وقتی نظر سنجی انجام شد، ای داد بی داد!!!!!! بریم خونه!!!

بنده خداهای طفلکی نمیدونستند الان تو خونه هستند! مگه خونه غیر از جاییست که خاطر انسان آرامترین لحظه ها را در آن طی میکند! و اینجا آرام ترین آرام ترین آرامترین نطقه ی دنیاست، حتی از آرامترین خانه ها هم و ... (بماند)
این همون خادمه که بهتون گفتم!  مثل زغال بود قلبش!

پ.ن:
* امروز سالگرد ترور  امام بود!  ما حاضریم خودمون رو فدایی امام مون بکنیم همونطور که او فدایی امامش شد!
* با توجه با امتحانات از توضیحات و حواشی در متن گذشتم!
* عطف به نظرات یک آقا
 /رضا/ در پست ما باید تمرین کنیم! از دوستانی که میخوان در این بحث علمی!!!! شرکت کنند و به جمهوری دموکراتیک! رای بدهند مختارند!!!
* امروز از بابت یه امانت خیلی گنده! خیالم راحت شد، سبک شدم.
* صبر میکنم تا صبح شود! اما اگر بیدار شویم و صبح شده باشد، نمازمان قضاست!
* از پسر عمه های مهندسمان! یکیشان سرباز است! میگفت زمان انتخابات با یکی از ماشینهای جهاد رفته بودیم یه روستای دورافتاده! به پیرمرد گفتم: بابا جان اگه به موسوی رأی بدی، 5تا گونی کود بیشتر بهت میدم! (نقل به مضمون) میگفت: پیرمرد با بیل افتاد پشت سرم و گفت نه کود میخوام به به موسوی رای میدم! مگه احمدی نژاد چشه!
* بماند که پسر عمه ی بی نوای ما کلا اهل شوخیست و میخواسته یه نظر سنجی شفاهی انجام بده و 2تا بیل هم خورده! و البته رعایت حال بیت المال را نیز میکند! وگر میتوانست از رانتی فامیلی هم استفاده و زیر کولر گازی خدمت کنه! مثل برخی ....
* مادر بزرگ میگفت
  وقتی اون دختره رو وسط جمعیت دیدم! باد فیلم محمد رسول الله و چیز افتادم  هند!! این مادر بزرگ ما هم توهم زده ها!!
*
  قصه ی بامزه ای انتخاباتی از پسرعمه جان مانده که ، باشد برای بعد!

سربندهای شیدا

(بعضی ها می آیند  که   ولی عصر  آن جاست
 بعضی ها می آیند  که    آنجا  ولیعصر   است)

اینجا را بخوانید بد نیست!






آقا نیا
یکرزمنده
پنج شنبه 88 تیر 4
ساعت 10:1 عصر
| نظر

سلام

امشب شب آرزوهاست!

 

آقا نیا، میآیی به دل تو هم خون میکنیم!

آقا نیا، میترسم ما هم همان خوارجی باشیم، که با پیشانی های پینه بسته مقابل علی شمشیر بزنیم و با اینکه قرآن را حفظیم! به دوزخ برویم!

آقا نیا، این ها همان اهل کوفه ایی هستند که میگوییم اهل کوفه نیستیم.

آقا نیا، ما جسارت کردیم، و گفتیم حرف نایبت فصل الخطاب نیست! پس حرف تو هم فصل الخطاب نیست.

آقا نیا، قانون که سهل است، حتی اگر شما که معصوم هستید هم بیایید، باز هم انتخابات باید باطل شود! چون ما رای نیاوردیم.

آقا نیا، ما هنوز تمرین نکردیم که رفتار در برابر تو باید چگونه باشد، میترسم تمرین هم نکنیم!  ما باید تمرین کنیم

آقا نیا، ...

آقا تو دعا کن! دعا کن ما هم تمرین کنیم، شعور مان کمی قد بکشد بیشتر از این، تا بفهمیم او امام امت است، همچنان که تو امام امت هستی!

آقا تو دعا کن! دعا کن ما کمی از پیله ی دنیا برهیم، پروانه ی شمع تو باشیم؛ کان سوخته را جان شد و آواز نیامد.

آقا تو دعا کن! آدم شویم و آخر سر این میوه درخت ممنوعه را که گاز زدیم! تف کنیم، چه تلخ کردند کام ملت را به میوه ی ممنوعه ی نفاق و فتنه و تفرقه.

آقا تو دعا کن! دعا کن صبرمان صبر ایوب نباشد، اکنون که باید پیمان شکن نباشم، برای دل خون حسن زمان! که او قصد کار حسینی کرده!

آقا تو دعا کن ...

ای سید ما

ای  مولای ما

دعا کن برای ما!   صــــــــــــــــــــــاحب  ما  تــــــــــــــــــویی

  

اما؛

آقا بیا، - اگر چه خوارج هر قدر هم اندک بودند، اما فتنه ی آنها بزرگ و در دالان تاریخی زمان اکنون صفین و جمل و نهروان همزمان ظهوری دیگر دارند، - بیا چون ما اهل نماز جمعه های تاریخی هستیم، از نسل همان هایی که از رخت خواب تا مدینه، از احد تا خیبر   از غدیر تا فدک، از مدینه تا عاشورا از عاشورا تا مرو از مرو تا سرداب و از ازل تا صبح ظهور پیمان مان را حتی به بند بند کردنِ بند بند وجودمان نگسلیم! ان شاءالله

آقا بیا دلش خون است! خون

میترسم !  هر کربلایی تشنه ی ... 

آقا نیا، این ها همان اهل کوفه ایی هستند که میگوییم اهل کوفه نیستیم.  یک رزمنده  GHALAMAK.PARSIBLOG.IR

پ.ن:

*  خواب شیطان را دیده بود؛ شیطان رجیم! داشت طناب میبافت.   از طنابهای خیلی گردن کلفت تا معمولی و تا بند ...

گفت: این ها چیه! رجیم گفت: افساریست که به گردن بندگانم می فکنم تا بدنبال من آیند! اون خفن خفنه هست؛ مال فلان عالم دینی ست که فردا شب میوخدا اظهار نظر کنه در مورد ...   اون یکی مال فلان مسئول و کارگزار حکومتیست! اون یکی مال فلال فرمانده کل قواست، که جاسوس هم هست! اما میخوام... گفت و گفت و گفـــــــــــــت

طرف گفت: پس مال من کدومه! رجیم لعین گفت: تو!!! تو که طناب نمیخوای خود میآی! حتی سوت هم نمیخوای بزنم ...

* از بعضی از نویسنده های مثلا ارزشی   اصلا توقع نداشتم، تو این اوضاع گیج بزنند! التبه حتما تمرین نکرده اند! یا خدای نکرده ...

* میگفت: فلانی و فلانی و بهمانی رو که بی بی سی و ... به خیابوننیاورده .... گفتم ای خاک بر سر من! کاش آورده بود آدم دلش نمیسوخت که آدمهایی اینقدر ....

* من واضح مینویسم، تو واضح نمیخوانی، شاید هم نمیخواهی بخوانی ...

* رهبرم اجازه! کمی گلایه کنم | که جان من مگر آخر چه مشکلی دارد
میان این همه ناقص الخلقه! |   بگو که دست ذبیحت چه مشکلی دارد...
دلم فدای دل خونت ای روحم | اگر برود سر ز سینه ما چه مشکلی دارد
...میان لحظه آخر دعای نماز چه دیدی تو  | حضور این همه سرباز آخر چه مشکلی دارد
خدای نکرده دلم انگار دارد که میلزد   | خدای بزرگ ار ز غصه بمیرم چه مشکلی دارد
* برای همیشه ی خاموش هم که باید گفت:         ...!        ان شاءالله

* در خانه اگر کس است   یک حرف بس است! تکیه کلام استادمان بود رحمه الله علیه م م ت!

* پارسال نویسی!

دعاکنید برای محتاجین بدعا   محتاجیم بدعا