امشب رفتیم و خواستیم شبمان را با شهدا روز کنیم، درب بسته بود...
برگشتنی کنار خیابان هی نوشته بودند توقف ممنوع و اصلا نمی شد ایستاد و نگاهی به آتش بازی وسط شهر انداخت...
بدنبود اگه میشد به روزهایمان یک تیکتی نشانه ای تابلویی چیزی می زدیم و رویش می توشتیم توقف ممنوع بسمت ظهور حرکت کنید...
این شب عیدی دلم بیشتر برای رسول خدا تنگ شد، که فرصت نداشتند برای آینده انقلاب جهانی شان نیرو سازی کنند و مشرکان نامرد با جنگ ها و فشارهای فراوان ایشان را در فشار سختی می گذاشتند و خصوصا در احد که جمع زیادی از عناصر اصلی انقلاب ایشان را دشمن حذف فیزیکی کرد...
عصاره اش شد علی علیه السلام، که ایشان هم یکه و تنها به جایی رسید که برای دوام انقلاب جهانی، ناچار تلخ ترین حکم و کار زندگی را ...
بعد از25سال از غیبت علی علیه السلام، ایشان در جامعه ی بظاهر اسلامی ظهور کردند و در این مدت با استفاده از نیروهای زبده ای که تربیت فرموده بودند، بنا را بر اصلاح امور گذاشتند، اما استکبار باز هم چاره را بر مشغول کردن حاکم اسلامی به فتنه کرد تا ضمن در گیر کردند ایشان، در جنگی مثل صفین هسته های فکری و عمق استراتژی علی علیه السلام را حذف کرد و بعد از مدتی علی گفت این عمار این... و بعد به غیبتی بسیار طولانی رفت که تا کنون بشر از حضور ایشان محروم است...
مهدی فاطمه چند نفر نیرو دارد تا با کمک او بتواند نظام اسلامی را در عالم برپا و کفر و الحاد و استکبار را برچیند...
ما تا چه اندازه خود را آماده میدانیم که اگر گفتند او دارد می آید، خود را رزمنده ای در صف سربازان او ببینیم و نه در صف...
چقدر شده او هم مثل جد غریبش علی علیه السلام غریبانه در صف جماعت کنار بوده و در خیابان به ما سلام داده و ... هیهات از ما...
چقدر شده که ایشان مثل یوسف علی نبینا و آله و علیه السلام از گناهان ما در گذشتند و...
پ.ن:
بدجور دلم میخواد از ظهور "خیلی نزدیک است" بنویسم و زیرآب اسمش تا محتوایش را بزنم... اما ضرورت آرامش چیزی دیگر ایجاب می کند...
یک جایی هست که پشتش ضریح مقدس قرار دارد... جلویت یک دیوار که تا 2متری سنگ مرمر و بعد آینه کاری دارد...
خیلی ها را دیدم که سرشان را پایین می اندازند و سرشان را می گذارند روی این دیوار و با رضای آل محمد علیه السلام حرف می زنند... فقط باید مواظب بود که به بالا نگاه نکرد، که توی آینه خود را ندید!
رندانه ترین حات این پیر زمانیست یک دست به می دارد و یک دست به دامان تو ساقی...